روشنفکری و روشنگری

پدیدآورخلیل منصوری

تاریخ انتشار1388/01/27

منبع مقاله

share 2104 بازدید
روشنفکری و روشنگری

خليل منصوري

روشنگرى زمانى مفهوم مى يابد كه حقايق ثابت و پايدار پذيرفته شده باشد. پذيرش حقايق نسبى و نسبيّت گرايى حقيقت، انكار روشنگرى بلكه روشنفكرى است; زيرا انكار حقايق ثابت و پايدار چيزى جز انكار روشنفكرى و روشنگرى نيست. زمانى كه حقيقت ثابت و پايدار مفهومى ندارد، چيزى نيست تا از زمينه سياه و تاريك و يا خاكسترى بيرون آيد و يا آورده شود و به شكل روشن و واضح به ديگران نموده يا نمايانده شود. بنابراين نسبيت گرايى حقيقت رهيافتى است كه روشنگرى و روشنفكرى را بر نمى تابد. چه حقيقت ثابت و پايدارى آنجا نهفته است كه فرد و جامعه به آن آگاهى كاذب، سياه و يا خاكسترى دارند تا با تلاش عقلانى فرد روشن و جامعه به آگاهى واقعى به آن دست مى يابد؟ بى گمان در نسبيت گرايى هيچ حقيقت ثابت و چهره نامكشوف و تيره و تارى نيست تا در يك فرايند پرده از چهره آن برداشته و روشن نمايان گردد. هر چه فرد و جامعه بدان دست يافته در هر حال و در همه احوال حقيقت است. حقيقت يا برداشت عقلانى فرد و جامعه است يا ثمره كنش ارتباطى جوامع و افكار عمومى است; در هر دو حالت و يا هر حالت ديگرى كه تصور يا تصوير شود، حقيقت ناپايدار، متغيير و وابسته به اشياء بيرونى و يا پيرامونى است; از اين رو هيچ حالت غير روشنى نيست تا روشنفكر به انديشه و خردش آن را در يابد و روشنگر در فرايند دگرگونى ساختارى جامعه به آگاهى بخشى و روشنايى آن اقدام نمايد.
چالش عمده اى كه همه انديشمندان با آن رو به رو هستند و در حقيقت پرسش بنيادينى است كه هنوز به نظر مى رسد پاسخ جامع و مانع اى دريافت نكرده است، مفهوم حقيقت و ماهيت آن است; نه مباحث پيرامونى كه برخاسته از قيودات آن چون نسبيت، پايدارى، ناپايدارى و مانند آن است. آشفتگى در اين ميدان پژوهش در آن حدّ و اندازه است كه هيچ رهيافت اميدوار كننده اى از هيچ يك از چالشگران دريافت نشده است. تبارشناسى و ريشه شناسى نيز هيچ كمكى در دريافت مفهوم و ماهيت آن نمى كند. ما از اين واژه در پى ريشه يابى كاركردها و يا كاربردهاى زبان و نشانه اى آن نيستيم; بلكه در جستجوى رسيدن به يك ديدگاه درست و راستين نسبت به مباحث معرفتى آن هستيم.
اگر نپذيريم كه حقيقت، امرى پايدار در نظام هستى است كه هيچ گاه تغيير، تحوّل و تبدّل در آن راه نمى يابد و همواره ثابت و پايدار است و محور و مرجعى است كه هر چيزى به آن باز مى گردد، نمى توانيم از دام نسبيت گرايى رهايى يابيم. عدم امكان گريز از اين دام، در بسيارى از ايستارها، مواضع و موضوعات، ما را با بحران و چالش هاى سخت و مرگبارى رو به رو خواهد ساخت. نسبيت گرايى، تمامى معارف بشرى را فاقد ارزش معرفتى و واقع نمايى مى سازد و هيچ نظريه، رهيافت و قانونى ارزش معرفتى نخواهد يافت. لازمه منطقى چنين نگرشى و رويكردى، نسبيت مطلق معرفت شناختى و انكار حقايق و واقعيت هاى وجودى است. نتيجه آن نيز چيزى جز نفى معرفت نيست معرفتى كه اساس و بنياد علم، دانش، روشنفكرى و روشنگرى است.
برونشوها و برونرفت هاى احتمالى ارايه شده در رهيافت ها و نگرش هاى متعدد و متفاوت، به نظر مى آيد ناشى از پاسخ هاى انفعالى باشد كه در برابر انتقادات و چالش هاى صريح و روشن بيان شده است. به نظر مى رسد كه پرده گشايى علم و دانش از رموز هستى در گفتمان اين نسبيت گرايان از هيچ جايگاه منطقى اى برخوردار نباشد; چون لازمه منطقى نسبيت گرايى، نفى هر گونه علم و دانش، رمز و رازگشايى و رسيدن به معرفت باشد.
ديدگاهها و واكنش هاى آنان در برابر انتقادها خود روشن ترين دليل بر پذيرش نفى معرفت و جايگاه ارزشى علم و دانش در نزد اينان است. از همين رو، آنان در مواجه با انتقادها يا پاره اى از آراء و نگرش هاى خود را به طور كلى نفى كرده و يا صحت انتساب آن ها را به خود مورد انكار يا ترديد قرار داده و يا منتقدان را متهم مى كنند كه از دريچه نگاه آنان به قضايا نگريسته نشده است.
اين نگرش از دريچه و زاويه ديد مانند دو واكنش ديگر خود حاكى از نفى معرفت و نفى ارزش علم است; به اين معنا كه چون هيچ حقيقت ثابتى نيست تا از آن پرده بردارى شود; بنابراين هيچ واقعيت خارجى نيز نيست تا از آن نمايش علمى و نمايى تصويرى داده شود. در حقيقت به كارگيرى روش هاى علمى رسيدن به حقيقتى و يا واقعيتى را تضمين نمى كند و دانش جز اسطوره هاى بيانى و كلامى چيز ديگرى نيست كه از نسلى به نسل ديگر و يا از ذهنى به ذهنى ديگر با ارتباط بين الأذهانى انتقال مى يابد.
با چنين نگرشى به جايگاه ارزشى و معرفتى علم و دانش و انكار حقايق ثابت و پايدار، ديگر جايى براى حقيقت جويى و واقعى بينى نمى ماند. از اين رو، روشنفكرى و روشنگرى نيز جايگاه خويش را در نزد ايشان از دست مى دهد و مانند بسيارى از واژگان تنها به جهت كاربردى ابزارى قدرت مورد بهره گيرى قرار مى گيرد.
كسانى كه حقايق عام و ثابت را از سويى مورد رد، انكار و يا ترديد قرار مى دهند و از سوى ديگر براى علم و دانش ارزش معرفتى و واقعى نمايى قايل نيستند، در نگرش و رويكردهاى خويش همواره دچار ترديد، سر در گمى، پوچگرايى و شك پايدار هستند و مانند كسى مى ماند كه در خلأ رها شده و بر جاى ثابتى استوار نيست: «وَمَن يُرِدْ أَن يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِى السَّمَآء»[1] در اخلاقيات به امور ثابت و حقايق پايدارى پاى بند نيست و با هيچ اصول اخلاقى عهد و پيمانى ندارد. در انسان شناسى نيز به هيچ طبيعت و فطرت ثابت و پايدارى ايمان ندارد; بنابراين همواره گرفتار آشفتگى است.
همين بدگمانى آنان به حقايق عام، ثابت و پايدار مفاهيم آزادى عدالت، برابرى و ديگر مباحث ارزشى و اخلاقى را بى پايه و بنياد مى گرداند. هر كس از آن به عنوان ابزار كسب قدرت اقتصادى و سياسى و سلاحى براى مبارزه با ديگران بهره مى گيرد.
راه برونرفت از اين آشفتگى تنها در پذيرش حقايق عام، ثابت و پايدار از سويى و پذيرش ارزش معرفتى و واقع نمايى علم از سويى ديگر است. با چنين نگرش مى توانيم اكنون به سراغ دو مفهوم روشنفكرى و روشنگرى برويم و ايستار قرآن را درباره آن دو بيان داريم.
بى گمان روشن فكر، انديشمندى است كه با خرد و دانش خويش، يعنى با به كارگيرى از ابزارهاى دانشى توانسته است به حقايق ثابت دست يافته و در بُعد شناخت و معرفت هستى نيز با واقعيت هاى بيرونى آشنا شود. روشنفكر از آن جايى كه با به كارگيرى ابزار شناخت حقايق، حقيقت هاى ثابت را در يافته است، گرايش به كمالجويى در او تقويت شده و مى كوشد تا خود به آن حقايق برسد و آن را در خود نيز بيابد; چنان كه با به كارگيرى از ابزار شناخت واقعيت هاى هستى، دريافته است كه برخى از واقعيت ها، نمايى از حقايق هستند كه آميخته اى از باطل و ناحق در آن راه يافته است; از اين رو مى كوشد تا چهره روشن حقيقت را در واقعيت هاى موجود پيدا، آشكار و هويدا سازد; و زنگار باطل از آن بزدايد. از اين رو مى توان روشنفكر را حقيقت گراى واقع بين دانست كه هم نگرشى معرفتى به امور دارد و هم رويكردى كاركردى; تا بتواند هم خوب و درست بشناسد و هم حقيقت را در واقعيت هاى موجود به خوبى آشكار سازد; و باطل را از آن چهره بزدايد; زيرا روشنفكر دريافته است كه واقعيت هاى موجود هستى به ويژه در جهان مادى آميخته اى از حق و باطل است; چنان چه قرآن به اين موضوع با صراحت توجه مى دهد و مى فرمايد: «أَنزَلَ مِنَ السَّمَآءِ مَآءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةُ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَّابِيًا وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِى النَّارِ ابْتِغَآءَ حِلْيَة أَوْ مَتَـع زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَ لِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْبَـطِـلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَآءً وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الاَْرْضِ كَذَ لِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الاَْمْثَال;[2] خداوند از آسمان آبى فروفرستاد. پس رودخانه هايى به اندازه گنجايش خودشان روان شدند و سيل و كفى بلند روى خود برداشت و از آن چه براى به دست آوردن زينتى يا كالايى در آتش مى گدازند هم مانند آن كفى بر مى آيد. خداوند حق و باطل را چنين مثل مى زند. اما كف بيرون افتاده از ميان مى رود ولى آن چه به مردم سود مى رساند در زمين باقى مى ماند. خداوند مثل ها را چنين مى زند.»
روشنفكر كسى است كه هم حقيقت را شناخته و هم در پى زدودن باطل از چهره واقعيتى است كه آميخته از حق و باطل است. او با انديشه و خرد خويش در بعد فردى و خودسازى تلاش مى كند تا به حقيقت روشن بدون هر گونه چهره اى سياه و يا خاكسترى برسد.
تلاش فردى تا آن جا در انسان جريان دارد كه زمينه تكامل و رشد و بالندگى فردى را فراهم مى آورد، و انسان را از جهل به علم، از تاريكى به روشنايى مى برد. به نظر مى رسد كه مرتبه و مرحله اى هنوز باقى است كه واژه در برگيرندگى آن را ندارد. مفهومى كه ما اكنون با آن رو به رو هستيم، مفهوم انتقال اين روشنايى به ديگران و جامعه است. در اين جا واژه روشنگرى پا به ميدان مى گذارد تا نقش خود را به بهترين وجه ايفا كند. روشنگر كسى است كه پس از دريافت حقايق و واقعيت ها نگاهى كاركردگرايانه براى تغيير و دگرگونى برخى از واقعيت ها از خود بروز مى دهد. او مى كوشد تا واقعيت هاى آميخته را از باطل جدا سازد و حقيقت روشن را براى مردم و جامعه به ارمغان آورد.
روشنگران گرايشى كاركردى از خود نشان مى دهند و در حقيقت به نوعى اصلاح گرايان جامعه هستند. پديده هاى اجتماعى كه واقعيت هاى آميخته اى دارند همواره نيازمند روشنگرى هستند تا حقايق روشن هويدا و باطل از آن رخت بر بندد. به نظر مى رسد كه واقعيت ها و پديده هاى اجتماعى همواره گرايشى به آميختگى از خود نشان مى دهند ولى اين گرايش بيشتر از آن كه ذاتى باشد و به ماهيت پديده ها برگردد، متأثر از فشارهاى بيرونى هستند كه آنان را وادار به چنين آميختگى مى كند; به آميختگى اى كه بيشتر از سوى صاحبان زر و زور و تزوير انجام مى گيرد و واقعيت هاى حقيقى دچار زنگارهاى تيره و تار و يا خاكسترى باطل مى گردند.
برخى از تحليل گران بر اين باورند كه روشنفكران بر خلاف روشنگران خود مى توانند نقش منفى بازى كنند، و به جاى نقش سازنده و بازدارندگى اختلاط حق و باطل، خود بدان دامن زنند، به اين معنا كه روشنفكران گاه به عنوان ابزار صاحبان زر و زور و تزوير عمل كرده و به جاى روشنگرى خود به ابهام و آميختگى ميان حق و باطل دامن مى زنند و واقعيت ها را دچار بيمارى مى كنند. از اين رو، پيشنهاد مى كنند تا روشنفكران از اين كه ابزار شوند پرهيز كنند.
به نظر ايشان، روشنفكر زمانى به عنوان ابزار حقيقت سازى كاذب مورد سوء استفاده قرار مى گيرد. روشنفكر بايد از اين كه ابزار حقيقت سازى براى كنترل اجتماعى قرار گيرد، پرهيز كند; بلكه بايد در برابر اين گونه حقيقت سازى هاى كاذب و دروغين بايستد و فنون به كارگيرى ابزارى سوء استفاده كنندگان را تحليل نمايد. بايد از اسارت نظام هاى اين چنين از طريق موضع گيرى هاى موضعى، ايجاد ترديد، و به هم زدن عادت هاى فكرى مردم و بازبينى قواعد بهره گيرى رها شده و مردم را نيز رهايى دهد.
آن چه در اين انتقاد يافت مى شود، نگرش مصداقى است، به اين معنا كه اشكال از زاويه ديد مصداقى است نه از چشم انداز مفهومى آن. آن چه مى بينيم روشنفكرنمايان هستند نه روشنفكران كه در دام مى افتند و به ابزار تبديل مى گردند; بنابراين بايد در بررسى مسايل ميان مفاهيم، مصاديق، مفروضات، موضوعات و يا مدعيات و استدلال هاى خط فاصلى كشيد. به نظر ما شايد بتوان از اين اشكال با تفكيك معيارى ميان مفاهيم و مصاديق، ماهيت و وجود رهايى يافت.
به هر حال روشنفكر وقتى به حقيقت و واقعيت رسيد و نگرش حقيقت گراى و واقعيت بين را داشت، نه تنها بايد به انديشه تحول و تبدل در خود باشد و در وادى كمال و حقيقت خواهى گام بردارد بلكه بايد در جهت روشنگرى جامعه نيز بكوشد.
روشنفكر در جهت روشنگرى در جايگاه روشنگران مى نشيند و حقايق را بيان مى دارد; واقعيت ها را تحليل و تبيين مى كند و توصيه هايى را در جهت زدودن باطل از چهره واقعيت ها به دست مى دهد. سفارش هايى كه موجبات تغييرات ژرف در اجتماع را در پى خواهد داشت.
در برخى از زمان ها به جهت رشد و بالندگى ژرف اجتماعى، گاه جامعه در حد و اندازه اى قرار مى گيرد كه از روشنفكران پيش مى افتد. به نظر مى رسد كه توده براى كشف حقيقت و تغيير ساختارى در واقعيت هاى آميخته ديگر نيازى به آن ها ندارد و آن ها خود همه چيز را به خوبى و حتى بهتر از روشنفكران مى دانند و خود نيز قادر به بيان آن هستند; ولى روشنفكر و روشنگر بايد نقش و جايگاه خويش را فراموش نكند; چون هرگز اين وضع پايدار نخواهد ماند، زيرا همواره نظامى از قدرت وجود دارد كه مانع اين دانش و بيان آن مى شود، بلكه گاه از روشنفكرنمايانى استفاده مى كنند كه خود را به جاى مصلحان و روشنگران جامعه قرار داده اند; روشنفكرانى كه خود از عوامل قدرت هستند و خود را مسئول بيان حقيقت مى دانند; اين روشنفكران عامل بازدارنده رشد و بالندگى جوامع و كاهش ارزش و اعتبار روشنگران واقعى هستند.
روشنگر واقعى بايد در دو جبهه بكوشد جبهه اى كه همواره گشوده بوده و صاحبان قدرت به آن تكيه و اعتماد داشتند و جبهه اى كه روشنفكرنمايان گشوده اند. آگاهى كاذب با بكارگيرى از واژگان زيبا و خوش آيند، روشنگرى را با چالش هاى اساسى رو به رو مى سازد تا جايى كه روشنگرى و اصلاح طلبى خود ضد ارزش و ضد انسانى قلمداد مى شود.
قرآن براى پيامبران يك نقش مهم اجتماعى قايل است كه همان نقش روشنگرى است. البته اين تنها نقش پيامبران نيست ولى نقش بنيادينى است كه قرآن در بسيارى از آيات بدان توجه داده است. پيامبران در جهت روشنگرى مردم و جامعه كوشيدند تا افكار عمومى به بالندگى برسد. رشد و بالندگى مردم هدف اصلى پيامبران است: «وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَـبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِم»[3] و نيز در جاى ديگر مى فرمايد «وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَـبَ وَ الْحِكْمَة»[4] اين روشنگرى پس از وحى بر عهده عالمان عامل يعنى همان روشنگران قرار گرفته است; نقشى كه گاه فراموش و يا ناديده گرفته مى شود.
روشنگرى پيامبر بر اين پايه بنياد نهاده شده بود، انسان قابليت رشد و بالندگى در آن حدّ و اندازه را دارد كه بتواند يك حوزه عمومى در سطح عالى با آگاهى اى درست را پديد آورد.
پيامبر توانست افكار عمومى را در حدى برتر و بالاتر از روشنفكران تمدن هاى پيرامونى و اهل كتاب بالا برد و سطح آگاهى را در آن حد قرار دهد كه هر يك از افراد جامعه بتواند در برابر هجوم هاى روشنفكران اهل كتاب به استدلال و روشنگرى بپردازد. تحويل ساختارى پيامبر در حوزه عمومى، مسلمانان را از تقليدگرايى به برهان گرايى و از مباحث نظرى و انتزاعى صرف به درگيرى در مسايل عينى و عمومى كشاند.
افكار عمومى آن چنان درگير در مسايل مهم شد كه به هيچ وجه نمى شد آن را فريفت و گمراه نمود، آگاهى درست حوزه عمومى را در برابر انواع هجوم هاى فرهنگى، علمى و اجتماعى مقاوم و واكسينه نمود.
حوزه عمومى بدين طريق از يك حوزه جاهلى به يك حوزه زنده، پويا و آزاد قرآنى تبديل شد. در حقيقت عنوان جاهليت بيانگر تضاد و تقابل دو عصر قرآنى و پيش از قرآنى است. بنابراين حوزه عمومى پيش از اسلام با نام عصر جاهلى در قرآن مشخص مى شود تا بيانگر اين مسأله باشد كه حوزه عمومى پيش از قرآن يك جامعه بسته، مرده، ايستا و نابخردگرايانه بوده است.

نقش روشنگرى افكار عمومى در مشروعيت نظام هاى مردم سالار

مشروعيت حكومت و نظام از راه هاى گوناگونى به دست مى آيد، از آن جمله مى توان به تبليغ ايدئولوژى هايى كه وفادارى توده ها را جلب مى كنند، حفظ دمكراسى صورى بدون تحريك مشاركت مردمى، تأمين وفادارى به نظام با پرداخت پول يا تأمين فرصت ها، اشاره كرد.
به نظر مى رسد كه افكار عمومى مرتبط با روشنفكران و روشنگران جامعه، از اهميت بنيادى برخوردار است; زيرا مشروعيت حكومت هاى استبدادى و مطلقه را در سست و ضعيف ترين نقاط آن به زير سؤال مى كشد. روشنگرى مغلطه هاى موجود در عوامل مشروعيت بخشى حكومت هاى استبدادى را بر ملا مى سازد; كوشش براى سرگرم سازى و سلب توجه مردم از مسايل اصلى را نقد مى كند و مسايل اساسى اقتصاد و سياست را به بحث مى گذارد.
روشنگران با بسيج افكار عمومى راه هاى بهانه جويى حاكمان را از ايشان سلب مى كنند تا آن جا كه مردم خود را در صحنه اجتماعى ـ سياسى حاضر مى بينند، آن گاه ديگر نمى پذيرند كه تنها كارشناسان درباره سرنوشت مردم و مسايل حياتى آنان به ويژه در امور اقتصادى، سياسى و اجتماعى تصميم بگيرند; بلكه در عوض با حضور پر رنگ و مشاركت در همه عرصه ها هاله اقوام ناشى از تخصص گرايى را از دستگاه تصميم گيرى دولتى مى زدايد و سياست گذارى را در معرض مباحثه عمومى قرار مى دهد. بدين شيوه روشنگرى، نظامى را كه در پى رعيت پرورى است و مى خواهد خواست هاى شهروندان خود را به حوزه صرفاً خصوصى محدود سازد، به مبارزه مى طلبد. كارى كه امام خمينى(ره) انجام داد در اين مسير قرار داشت. عمومى سازى مباحث حوزه خصوصى و درگير كردن مردم با سرنوشت و مسايل حياتى آنان، چيزى بود كه امام از آغاز جنبش اصلاحى و انقلابى خويش به عنوان راهبردى بنيادين در سرلوحه كارهاى خويش قرار داده بود، او كوشيد تا كار بسيار مهم و اساسى را به سامان برساند; آن كار بسيار مهم چيزى جز اين نبود كه تا حوزه عمومى سياست زدايى شده را از نو سياسى و درگير با مسايل نمايد.
در اين راستا خواهان بهره گيرى از ابزارهاى كارآمد و تعبيه آن در قانون اساسى شد تا مشاركت حوزه عمومى در حوزه خصوصى را پررنگ و مؤثر قرار دهد.
بسيارى از اهداف حملات امام و انتقادات روشنگرانه ايشان به ساختارهايى بود كه حضور مردم را در سرنوشت خويش ناديده مى گرفت و يا كوشش داشتند تا بحث عمومى را كنترل نمايند.
به هر حال روشنگرى مى تواند نقش بنيادينى در افكار عمومى و تحول ساختارى حوزه عمومى و در نتيجه حوزه خصوصى بازى كند. به نظر مى رسد زمينه بحران مشروعيت مى تواند در روشنگرى جامعه و حوزه عمومى فراهم آيد و افكار عمومى تحت تأثير روشنگرى زمينه تحولات ساختارى در حوزه خصوصى و حاكميت را فراهم آورد و بدين وسيله زمينه بحران مثلاً از حوزه اى به حوزه ديگر انتقال يابد; و يا از حوزه اجرايى به حوزه نظام مشروعيت منتقل شود.
در حقيقت در بُعد بحران مشروعيت چنان چه كشمكش بنيادى برخاسته از توزيع نابرابر ثروت در ميان مردم مى تواند مشروعيت را كاهش دهد و يا سلب مشروعيت نمايد; افكار عمومى هدايت شده و برخاسته از روشنگرى ها نيز مى تواند مشروعيت را با بحران جدى رو به رو سازد; زيرا شناخت مردم از مسايل و حقايق نهان، مشروعيت سياسى نظام را دچار بحران مى سازد و امكان كشمكش درباره مشروعيت افزايش مى يابد. دليل اين تحول در مشروعيت دولت و حوزه خصوصى بسيار ساده است; حوزه خصوصى و حكومت، گرچه به وسيله همه مردم ـ در حكومت هاى به ظاهر مردم سالار ـ برگزيده شده اند اما مى بايست حاكميت همواره به بخش كوچكى از مردم امتيازاتى دهد تا با تأمين منافع آن بخش به فعاليت خويش مشروعيت بخشد. آگاهى مردم از اين امور مى تواند مشروعيت حاكميت را به شدت در معرض خطر و فروپاشى قرار دهد.

بررسى تاريخى ميزان مشاركت مردم در حكومت ها

نگاهى گذرا به مباحث انتزاعى و نظرى از سويى و به واقعيت هاى موجود در كشورهاى جهان آشكار مى سازد كه ميان نظريات مختلف درباره مشاركت مردم در حكومت و تطبيق آن تفاوت هاى فاحشى وجود دارد. در بسيارى از كشورها، مشاركت مردم در حاكميت بسيار كم و نامحسوس است; حتى در كشورهايى با دمكراسى غربى نيز مردم به طور مستقيم در تصميم گيرى هاى سياسى شركت ندارند; بلكه اعمال قانون گذارى و مشاركت در سياستگذارى ها به توسط نهادهاى مدنى مانند احزاب و مجالس انجام مى شود و در حقيقت حق مشاركت به صورت غير مستقيم به مردم واگذاشته شده است.
در اين روش از حكومت، مظهر حاكميت و مشاركت مردم در سرنوشت خود به طور غير مستقيم است; و دموكراسى كه به معناى مشاركت عموم مردم است به مشاركت از طريق نمايندگان تبديل و تحول يافته است. كشورها را براساس ميزان مشاركت مردم در حكومت مى توان به سه دسته عمده 1) رژيم هاى استبدادى; 2) رژيم هاى مردم سالار دمكراتيك; 3) رژيم هاى مختلط، تقسيم كرد.
رژيم هاى مردم سالار دمكراتيك نيز تفاوت هاى گوناگونى دارند و وجوه اشتراك آنها تنها در مشاركت دهى مردم در حوزه خصوصى و دولت است; اما درصد مشاركت در ميان آنها يك طيف گسترده و وسيعى را در بر مى گيرد. در برخى از آنها مشاركت مردم درصد بالايى را به خود اختصاص داده و شباهت زيادى به «دمكراسى و مشاركت مستقيم» دارد; به نحوى كه مردم درباره مسايل عمومى مشاركت داده مى شوند و مردم به عنوان سياستگذاران و گاه مجريان خود حاكميت سياسى را به صورت مستقيم اعمال مى كنند; البته اين نحوه از مشاركت به جهت ارزش جمعيت و اشتغالات گوناگون عادى و هم چنين هزينه هاى بالا و مشكلات اجرايى فراوان در عمل صورت نمى گيرد و تنها در مسايل بسيار مهم و سرنوشت ساز همه پرسى و مشاركت مردم مورد توجه قرار مى گيرد.
در قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران به اين نوع مشاركت نيز توجه شده است; «در مسايل بسيار مهم اقتصادى، سياسى، اجتماعى و فرهنگى ممكن است اعمال قوه مقننه از راه همه پرسى و مراجعه مستقيم به آراى مردم صورت گيرد. درخواست مراجعه به آراى عمومى بايد به تصويب دو سوم مجموع نمايندگان مجلس برسد.»
در بسيارى از كشورهاى جهان نقش مشاركت مردم در تحولات و سرنوشت خودشان ناديده گرفته مى شود و در حدّ يك تظاهر و نمايش خنده دار تنزّل يافته است. در اين كشورها حوزه عمومى و ملت در عمل دچار فروپاشى شده است. فروپاشى حوزه عمومى ملّت دخالت دولت در امور و حلّ و جذب شدن جامعه در درون دولت صورت مى گيرد. از آن جا كه پيدايش حوزه عمومى نتيجه تفكيك آشكار و روشن حوزه خصوصى و حوزه عمومى بود، نفوذ متقابل اين دو در هم به طور جبرى حوزه عمومى را نابود مى كند. نقشى كه حوزه عمومى در حيات فكرى جامعه كرده بود، اينك به ديگر نهادهايى كه صورت ظاهرى از يك حوزه عمومى به شيوه اى مخدوش را باز توليد مى كنند، منتقل مى شود. به عنوان نمونه، ريشه ايدئولوژى مجالس و پارلمان ها در جهان ايدئولوژى نهفته است كه مشوق حوزه عمومى و مشاركت دهى مردم در حاكميت بود، ولى به تدريج شكل آرمانى آن نقض مى شود. در همين راستا و تحول هاى بنيادين ساختارى در مفاهيم حوزه عمومى و ميزان مشاركت آن، مبادله آزاد انديشه ها در ميان افراد برابر، به اشكال ارتباطى نه چندان دمكراتيك به «روابط عمومى» و فعاليت هاى تبليغاتى تبديل مى شود.
سياست هاى حزبى و دستكارى رسانه هاى جمعى به وضعيتى مى انجامد كه حوزه عمومى را عملاً از جايگاه واقعى و نقش اجتماعى خود دور مى سازد; وضعيتى كه در آن نظام نمايندگى و ظواهر، بر مباحثه عقلانى و مشاركت واقعى مى چربد.
از نظر فهم سير تاريخى و تحول ساختارى اين حوزه و باستان شناسى نهادى آن همين اندازه به نظر كافى باشد كه حوزه عمومى در هيچ عصر و دوره اى چنان چه بايد نقش خود را در حاكميت ايفا نكرده است، تنها در زمان انقلاب شواهدى از حضور مشاركت مردم را مى توان نشان يافت.
به هر حال در جوامع غربى فرهنگِ عقلانيت ابزارى تا بدان پايه عرصه زندگى سياسى را تسخير كرده است كه هيچ نقطه اتكايى براى عمل مخالفت آميز مؤثر و مشاركت واقعى مردم باقى نمانده است.

پانویس

[1]. انعام/ 125.
[2]. رعد/ 17.
[3]. بقره/ 129.
[4]. جمعه/ 2.